شهر عشق

ساخت وبلاگ
هر گون غرایبی را هر بوالعجایبی را هر غیب و غایبی را دانی و چیز دیگر زان عشق همچو افیون لیلی کنی و مجنون ای از سنات گردون سانی و چیز دیگر ای نور صدرها را اومید صبرها را بر اوج ابرها را رانی و چیز دیگر ای فخر انبیا را وی ذخر اولیا را وی قصر اجتبا را بانی و چیز دیگر ای گنج مغفرت را وی بحر مرحمت را من غیر درگهت را شانی و چیز دیگر چشمی که غیر رویت بیند ز بهر زینت باشد در این جریمت زانی و چیز دیگر ای اصل اصل مبدا وی دستگیر فردا گشتم به دست سودا عانی و چیز دیگر پرست این دهانم بر غیر تو نخوانم چون هست غیر گوشت فانی و چیز دیگر 1114 ای محو عشق گشته جانی و چیز دیگر ای آنک آن تو داری آنی و چیز دیگر اسرار آسمان را و احوال این و آن را از لوح نانبشته خوانی و چیز دیگر هر دم ز خلق پرسی احوال عرش و کرسی آن را و صد چنان را دانی و چیز دیگر لعلیست بی نهایت در روشنی به غایت آن لعل بی بها را کانی و چیز دیگر حکمی که راند فرمان روز الست بر جان آن جمله حکم ها را رانی و چیز دیگر چشمی که دید آن رو گر عشق راند این سو آن چشم نیست والله زانی و چیز دیگر آن چشم احول آمد در گام اول آمد کو گفت اولی را ثانی و چیز دیگر هر کو بقا نیابد از شمس حق تبریز او هست در حقایق فانی و چیز دیگر 1115 ای آینه فقیری جانی و چیز دیگر وی آنک در ضمیری آنی و چیز دیگر اسرار آسمان را اندیشه و نهان را احوال این و آن را دانی و چیز دیگر تاریخ برگذشته بر انسی و فرشته خط های نانبشته خوانی و چیز دیگر از غیب حصه ها را بدهی به مستحقان وز سینه غصه ها را رانی و چیز دیگر 1116 هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار هر کس به لایق گهر خود گرفت یار او را که داغ توست نیارد کسی خرید آن کو شکار توست کسی چون کند شکار ما را چو لطف روی تو بی خویشتن کند ما را ز روی لطف تو بی خویشتن مدار چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق مانند آب و روغن و مانند قیر و قار تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس زین سوی تشنه تر شده باشد بدان کنار هرکه از تو می گریزد با دیگری خوشست و آنک از تو می رمد به کسی دارد او قرار و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار آن نای و نوش یاد نمی آیدت که تو خوش می خوری ز دست یکی دیو سنگسار صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر جویای وصل این شده ای دست از آن بدار گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار 1117 دل ناظر جمال تو آن گاه انتظار جان مست گلستان تو آن گاه خار خار
شهر عشق...
ما را در سایت شهر عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yaser nojooom19441 بازدید : 244 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:20

ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد شاید که با وجودت در ما عدم درآید ای غم تو جمع می شو کاینک سپاه شادی تا کیقباد شادان با صد علم درآید ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی وان مطرب معانی اکنون به دم درآید ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی اندر درم درافتی چون او درم درآید آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم زان کس که جان فزایی او را سلم درآید 852 جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید جز رنگ های دلکش از گلستان چه خیزد جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید جز طالع مبارک از مشتری چه یابی جز نقدهای روشن از کان زر چه آید آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد وز آب زندگانی اندر جگر چه آید از دیدن جمالی کو حسن آفریند بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید مستی و مستتر شو بی زیر و بی زبر شو بی خویش و بی خبر شو خود از خبر چه آید چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی درده می رواقی زین مختصر چه آید چون گل رویم بیرون با جامه های گلگون مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید 853 مر بحر را ز ماهی دایم گزیر باشد زیرا به پیش دریا ماهی حقیر باشد مانند بحر قلزم ماهی نیابی ای جان در بحر قلزم حق ماهی کثیر باشد بحرست همچو دایه ماهی چو شیرخواره پیوسته طفل مسکین گریان شیر باشد با این همه فراغت گر بحر را به ماهی میلی بود به رحمت فضل کبیر باشد وان ماهیی که داند کان بحر طالب اوست پایش ز روی نخوت فوق اثیر باشد آن ماهیی که دریا کار کسی نسازد الا که رای ماهی آن را مشیر باشد گویی ز بس عنایت آن ماهیست سلطان وان بحر بی نهایت او را وزیر باشد گر هیچ کس ز جرات ماهیش خواند او را هر قطره ای به قهرش مانند تیر باشد تا چند رمز گویی رمزت تحیر آرد روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد مخدوم شمس دینست هم سید و خداوند کز وی زمین تبریز مشک و عبیر باشد گر خارهای عالم الطاف او ببینند در نرمی و لطافت همچون حریر باشد جانم مباد هرگز گر جانم از شرابش وز مستی جمالش از خود خبیر باشد 854 گفتم مکن چنین ها ای جان چنین نباشد غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد چون خرده اش بسوزم گر خرده بین نباشد غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد غم خصم خویش داند هم حد خویش داند در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش آن را خدای داند هر کس امین نباشد هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد ای دست تو منور چون موسی پیمبر خواهم که دست موسی در آستین نباشد زیرا گل سعادت بی روی تو نروید ایاک نعبد ای جان بی نستعین نباشد
شهر عشق...
ما را در سایت شهر عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yaser nojooom19441 بازدید : 228 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 10:15